ادامه ۱۵۸

ات رفت جلو، صندلی فلزی رو کشید و نشست روبه‌روشون.
با لحن آرام ولی تهدیدآمیز گفت:
– «یکی‌تون امشب به رئیستون خبر داده بود. بگین کی بود. اگه ده ثانیه دیگه حرف نزنین، نفر وسطی دیگه زنده بیرون نمی‌ره.»

جونگ‌سو به دیوار تکیه داده بود، دست به اسلحه. سکوت سنگینی فضا رو گرفته بود تا اینکه یکی از اون‌ها با صدای لرزون گفت:
– «اون... اون مردی بود که خودش گفت فقط می‌خواد بترسوندش، نمی‌خواست بکشتش! قسم می‌خورم!»
ات سرشو کمی کج کرد.
– «اسم.»
– «هان... هان جائه‌سون.»

ات لبخند محوی زد و آروم گفت:
– «دقیقاً همونو می‌خواستم بشنوم.»
ات اسم اون مرد و میدونست اما میخواست مطمئن بشه.
بلند شد، رفت سمت در، به جونگ‌سو گفت:
– «رهاشون کن. ما کار مهم‌تری داریم.»

جونگ‌سو عقب‌عقب رفت، با طعنه گفت:
– «می‌خوای بری دفترش؟ اونجا پر از محافظه.»
– «محافظ‌ها برای ترسیدن ساخته شدن. من نه.»

نیم ساعت بعد، جلوی ساختمون بلند و لوکسی ایستادن. آرم شرکت روی شیشه می‌درخشید. ات ماسک مشکی‌شو بالا کشید، کلت رو مسلح کرد و گفت:
– «در رو باز نگه دار. بیشتر از ده دقیقه طول نمی‌کشه.»

داخل ساختمون سکوت محض بود. از پله‌ها بالا رفت، به دفتر طبقه‌ی آخر رسید. در باز بود. مردی با کت خاکستری پشت میز نشسته بود. همون "هان جائه‌سون". وقتی ات وارد شد، لبخند زد.
– «بالاخره عروسک عقرب سیاه اومد. انتظار داشتم با داماد عزیزت بیای.»
ات بدون هیچ واکنشی گفت:
– «اون فقط تیر خورد. تو اشتباه کردی اگه فکر کردی می‌میره.»
هان با تمسخر گفت:
– «اون دیگه ضعیف شده. زمان شما دوتا تموم شده.»
ات با همون آرامش همیشگی اسلحه رو بالا آورد، صدای قفل ماشه توی فضا پیچید.
– «زمان ما؟ نه. زمان تو تموم شد.»

قبل از اینکه هان حتی به دکمه‌ی هشدار روی میز برسه، صدای شلیک کوتاه توی اتاق پیچید. گلوله درست وسط پیشونیش نشست. اون حتی فرصت نکرد چشماش رو ببنده.

ات جلو رفت، جسدش رو نگاه کرد و زیر لب گفت:
– «این برای جونگ‌کوکه.»

بعد برگشت، اسلحه رو داخل کاپشنش گذاشت و به سمت در رفت. جونگ‌سو بیرون منتظر بود.
– «تمومش کردی؟»
ات جواب داد:
– «آره. ولی این فقط شروعشه. اگه اون تیر به جونگ‌کوک نخورده بود، امروز من تو دفتر اون مرد نبودم.»
جونگ‌سو با نگرانی پرسید:
– «حالا چی؟»
ات سوار ماشین شد، به افق خاکستری نگاه کرد و گفت:
– «حالا… باید بفهمم اون تیر رو چه‌کسی به هان داده بود.»ماشین با صدای آرامی از جلوی ساختمون دور شد، و خورشید تازه از افق بالا می‌اومد — روزی تازه برای عقرب سرخ، و بیداری مرگبار برای اونایی که به جونگ‌کوک دست زده بودن
دیدگاه ها (۳۲)

پارت ۱۵۹

ادامه ۱۵۹

پارت ۱۵۸

ادامه ۱۵۷

ادامه پارت ۱۱۲لحظه ای صدای شلیک اسلحه به گوش همه خورد یعنی چ...

black flower(p,271)

تکپارتی از هان: (وقتی بارداری و....) امروز روزی بود که فهمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط